چند شعر تازه

 

چهارتا پیازو بزار رو ترازو، وزن کن

دوتا پیاز اضافه کن و وزن کن

خودتو با دوتا پیاز وزن کن

یک کیسه پیازو بردار و وزن کن

خودتو با یک کیسه پیاز وزن کن

کیسه ی پیازو با یک پیاز وزن کن

کیسه پیازو بردار

خودتو با سه تا پیاز وزن کن

یکی از پیازارو بردار

خودتو با دوتا پیاز وزن کن

کیسه پیاز رو خالی کن

حالا برو تو کیسه پیاز خالی و نقش یک پیاز بزرگ رو بازی کن.


 

 

 

10

 

یک به یک جوانانی که پرورش یافتند

توسط یک سازمان قتل عام شدند

برای ما زندگی شاد نبود

نیازهای صدا را دانستیم

 تلخ در کام تحمل شد

نگران نبودیم

عذاب اسارت بی رحمانه در لاشخوران باقی مانده بود

  در مزرعه بودیم

در میان نگرانی سهم ما خستگی بود

خود را با چاقو و اشاره مال ها به شب تاریک و اندوه به وژدان راندیم

جوانی جسارتی بر زمان بود

وقتی با تصور مرگ

همه چیز را به نصف تقسیم کردیم

فقط یک ماه روشن بود

برخاستیم و در میانمان ستارگان ایستادند

از زیر زمین تا جنگل پیمودیم

تکیه دادیم و منتظر ماندیم

کسی راه مرگ را طی کند

اگر چیزی در فقر است

از ماست

زمستان می اید

و برف مرده بر پیکر سرزمین می افتد

چه کسی از ملاقات ما نمی ترسید

ما در کلبه ای جمع شدیم

و دروازه در را شکستیم

با صدای بلند میزبان را صدا کردیم

وارد شدیم همه برای هیچ

می کوشیم تا دختران مو قرمز را نوازش کنیم

انها می دانستند که روزی جشن وار

یارانی را کشتیم که زنجیرها را بریده بودند

انهایی که زنده ماندند

بر درخت ها اویزانند

به سختی نفس می کشند

از دردی رنج میبرند

که برای شما در فیلم ها و کتاب ها سرگرمیست

هر یک به دیوار تکیه داده است

در مرگ ساعت تکرار است

رگ هایی گرفته

اب بیاورید

تشنگی در خون و کارد در استخوانمان بود

تب سمی

که رفیق کجا پنهان است؟

در میان تاریکی زمین های زراعی خونبار است

شب قدرتی وحشت

کسی که قتل را اموزش دیده است

حالا از پرنده ازادتر است

در میدان باز قدم می زند

حس نفرت

فراموش کرده است

که انگشتش را از ماشه بردارد

فریاد ضعیف انان از وحشت بود

که قطره خون گرم است

رقصی از مردگان

زمزمه انان را شنیده اند

نگاه ها به طرز وحشیانه ای برق زدند

در کوه ایستاده بودند

و مثل برگ لرزیدند

به سینه خواباندیم

روز ها و شب ها اینگونه گذشت

نیروی پوچ می اید

رویاها از بین می روند

برخاسته از مشتاق سهم بیشتر

روح جنگل را برای ازادی می پیماید

قولیان هوای مزارع

تاریکی در سیاهچاله

نور روز سرمستی که رنگی دیگر از ابر را می کشد

سبک ، پرنده ای ولگرد

یکبار از دره گذشتیم

صدقه برای سکوت

براوردن یک خواسته دیرینه

رودخانه به سمت ما جریان داشت

به سراغ درختی رفتیم که با پای بلندش در ابهای عمیق شنا می کرد

زنجیرهای معمولی از رعدو برق

امواج را از پای ان می زدیم

جزیره ای که به ان رسیدن سخت بود

تلاش کردیم دنبال راه باشیم

تکه های لباس از هم جدا

اب سنگین را شاهد تعقیب خود بودیم

سایه ها سرشار از امید

می نشستیم منتظر تا در حال غرق شدن باشیم

خفه میشد انکه دیگر صدا نداشت

دیگری عمق را شنا کرده است

چگونه این سرب را در قلبت فرو برم

انکه در عمق شنا می کند

دستانش سرسختانه به زیر سنگ می لرزد

فریاد کن

توجه داشته باش

خون با امواج می ریزد

غرق می شویم

سایه خود را تعقیب می کنیم

بیا این شکست را قبول کن

و شیطان را دیدار کن

ما چشمانمان را به مرگ غم انگیز تو می بندیم

دستت را می فشاریم

تا تصویر تو همان سایه ای باشد که در خاک خوابیده.